مسافر...

ساخت وبلاگ

دیر زمانیست در ایستگاه انتظار 

چشم به راه مسافری هستم که برایم

 با خود آرزو را به ارمغان بیاورد

چشمان خسته ام را به پنجره کوپه ای می دوزم که

دخترکی کوله تنهایی اش را بر دوش انداخته و‌راهی سفر شده 

شاید در ایستگاه بعدی عشق در انتظارش نشسته باشد.

آن طرف تر پسرکی بادبادک به دست جلوتر از پدرش  با شوق سوار می شود

و با خود می گویم کاش آرزو بادبادکی بود

رها در دستانم 

زنی را می بینم چمدانی پر از غم و حسرت را دنبال خود می کشد 

بی گمان در ایستگاهی گمشده اش را می یابد.

کمی دورتر مردی است که پشت عینک سیاه غرورش

چشمان منتظرش را پنهان کرده و نگفته هایش را دود می کند 

سوت حرکت مرا از افکارم بیرون می کشد

این قطار زندگیست که می رود 

در میان ریل های پرپیچ و خم روزگار 

ایستگاه می ماند و من

و یک حجم پر از تنهایی

 با خود می گویم در کدامین ایستگاه سرنوشت

آرزو  به انتظار  نشسته است؟!

چند ایستگاه مانده به مقصد  پایان را نمی دانم!!!

فقط می دانم برای رسیدن باید راهی شد 

 سفر مرا به تو نزدیک خواهد کرد 

بلیطی می گیرم به مقصدی بی نشان

و راهی سفری می شوم بی بازگشت

قطار بعدی کی می آید؟

مسافر شهر آرزوها هستم...

"از دلنوشته های نگار "

تنــــــــــــــدیس تنهــــــــــــــایی...
ما را در سایت تنــــــــــــــدیس تنهــــــــــــــایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fbibahaneh3029 بازدید : 102 تاريخ : چهارشنبه 6 اسفند 1399 ساعت: 20:20